عاجزانه
چیدن ستاره ها از آسمونِ شبی که به درخشش پناه برده بودی
سخت تر از چیزی بود که بتونم توصیف کنم
من ستاره های آسمونتو دونه دونه پایین کشیدم...خاموششون کردم
و با پایین اومدن هر ستاره توی هرشب..درخشش لبخند هات هم کمتر میشد..
تا جایی که نورِ مهتابِ چهاردهمین شبِ با تو بودن هم..کافی نبود..
با همه ی درخشش آسمون، دیگه لبخندات برای من ندرخشید
و من عاجزانه میدونم که...
همه ی این ها برای این بود که ستاره هایی که من و تو تک به تک بهشون نور بخشیدیم از آسمونت پایین کشیده شدن و وحشیانه تقدیم به شب های فرد دیگه ای شدن..
و من عاجزانه میدونم..که چقدر تنگ شده دلم برای لمس کردن ستاره های چشمات
و من عاجزانه میدونم.. که عشق چشمات رو خیلی وقته از دست دادم.
جادو.
به یاد نمی آورم چه زمانی یا چگونه...
اما من روزی..جایی و لحظه ای خود را به تو تقدیم کردم که آسمان با جادوی وجودمان می درخشید.
پاشو..
چرا تکون نمیخوری؟
من نمیدونم کجام، نمیدونم چه خبره.
چرا نجاتم نمیدی؟!
من کمک میخوام..چرا کمکم نمیکنی؟!
من بغل میخوام..چرا در آغوشم نمیگیری؟
دلم میخواد دستات روی گونه هام بشینه، چرا صورتم رو بین دستات نمیگیری؟
سرده، اینجا خیلی سرده.
چرا چشماتو بستی؟ چرا سفید شدی گندمکم؟
تو که میدونی از سکوت بدم میاد، چرا انقدر ساکتی وراج کوچولوم؟!
باز کن چشماتو دیگه!
خواب بسته خوشگلم، پاشو ببین پروانه های دوره سرتو!
پاشو ببین؛ آسمون امروز همون رنگیه که دوست داری. بیا ببین چقدر قشنگه!
پاشو کوچولوم..پاشو قشنگیایه دنیایی که برام ساختی رو ببین؛
بیدار شو..نذار از این آسمون تنهایی عکس بگیرم.